آوای موج – MOVED to http://avayemoj.com/

در میان کابوس و رویا

Posted by Sara Raha در جون 23, 2007

تب کرده ام. درخت جلوی اتاقم هم تب دارد. از صبح طوفان درد بر همه جای بدنم می وزد. باد شدیدی می وزد و درخت که با پشت خمیده اش جلوی پنجره ام خم شده است هر از چند گاهی از درد به خود می پیچد و برگهایش می لرزند.

چشمهایم از درد و سنگینی اثر کدیین بر هم می افتند. او را می بینم که انگشتش را به سمتم نشانه گرفته و بی امان کلمه شلیک می کند.  صدایش را از دور دست می شنوم و پس از مدتی دیگر نمی فهمم که چه می گوید. فقط کلمه های سرزنش بار و پر از تهدید را می بینم که گلوله می شوند و بر من می بارند. دستهایم را حائل صورتم می کنم. از دستهایم خون می ریزد. گلوله ها از پا در می آورندم و بر زمین می افتم. او ساکت می شود و من فکر می کنم که دیگر تمام شد. سوکی را می بینم که دوان دوان به اتاقم می آید. جلو می آید و دو دستش را بر قلبم می گذارد و فشار می دهد… درد شدیدی از سر تا پایم تیر می کشد… چشمهایم را باز می کنم. دیگر نه او هست و نه سوکی…

آفتاب می تابد و درخت نیز چون من گر گرفته است. باد می وزد و او از درد به خود می پیچد. چند تا از برگهایش در همین فاصله ارغوانی شده اند. باز چشمهایم بر هم می افتند و اینبار …آه اوی مهربان را بر بالینم می بینم با نگاهی نوازشگر و مهربان.  هدیه ای در دستش دارد و بی کلام به سمتم دراز می کند. نمیتوانم بگیرم. دستانم مثل کوه سنگینند. خودش برایم باز میکند. یک جعبه مداد رنگی است به همراه یک تکه ابر سفید. لبخند میزنم. ابر از دستش رها می شود. لحظه ای خود را در ابر می بینم و بعد از هوش می روم…magritte_door.jpg

در بیداری به هوش می آیم. آفتاب کم رنگ شده و باد همچنان می وزد. باز هم کدیین می خورم. آب لیوان کم است. سخت تشنه ام. توان برخاستن را ندارم. سوکی را صدا می زنم ولی صدایم از ته چاه در می آید و او هیچ نمی شنود. درختم به باران فکر می کند…

صبح به هر مشقتی بود رفتم سر کار و آزمایشات تعادلی را با همکارم انجام دادم. ولی همش چهره این درخت با پشت خمیده اش جلوی چشمم می آمد که پس او از کدام استراتژی برای حفظ تعادلش استفاده می کند. این همه استقامتش را مدیون ریشه هایش است که او را به سویی می کشند؟ ولی کسی مثل من که ریشه اش در آب است و زندگیش بر باد چگونه با کدام استراتژی می بایست که حفظ تعادل کند…

باز چشمانم بسته می شوند. اینبار در شهری غریب و گویی که در سالیانی بس دور هستم. مردم شهر اکثرا به بیماری جذام دچارند و قیافه هاشان بس کریه و ناهنجار شده است. خانه ها شبیه غار در دل تپه های سنگی بنا شده اند. خود را در بیمارستانی می بینم. یکی از پرستارها پسر بچه دو ساله ای را دست من می سپرد. پسرک بسیار زیباست و نورانی. به زبان دیگری حرف میزند ولی من و او ورای زبان حرف هم را می فهمیم. با پسرک به راه می افتم. وظیفه ام اینست که از همه بیماران شهر دیدار کنم. بعضی خانه ها را من کمی اکراه دارم که وارد شوم. گویی که می ترسم. ولی پسرک دستم را با اطمینان فشار میدهد و می گوید که نترسم. همه جذام دارند و من همه را در آغوش می گیرم و خیالم راحت است که فرستاده ای از پیش خداوند, آن پسرک دو ساله, همراه منست. در آخرین خانه شهر موقع خارج شدن از روی سنگها سر می خورم و می افتم. پیشانی ام به لبه تخته سنگی می خورد و بیهوش می شوم…

چشمهایم را باز می کنم. آفتاب رفته است و هوا تاریک شده است. صدای موزیک سوکی می آید. سرم چون کوه سنگین است. از جا بلند میشوم که آبی بنوشم. چراغ را روشن می کنم و خود را در آیینه نگاه می کنم. وسط پیشانی ام سه خط قرمز عمیق موازی می بینم. پیشانی ام را فشار میدهم ولی درد نمی کند. من به پشت بی حرکت خوابیده بودم و امکان اینکه وسط پیشانی ام را در خواب به جایی زده باشم وجود ندارد چون چیزی اطراف تختم نیست. به یادم می آید که خطها درست همان جایی است که به تخته سنگ خورده بود…

 

4 پاسخ to “در میان کابوس و رویا”

  1. bizbloger said

    ال اس دي مايع!

  2. Sara Raha said

    یعنی چی ال اس دی مایع؟

  3. bizbloger said

    يه استعاره از چيزي كه آدمو تو خلسه ميبره!

  4. مرتضی said

    سلام سارا. نگرانم کردی. خوبی؟ فقط تب است؟ مربوط به فشار کاری است؟ مخصوص آدمهایی است که به آب و هوای آنجا عادت ندارند؟ خبرم کن لطفا.

بیان دیدگاه